چتر وحشت

سینه ی صبح را گلوله شکافت باغ لرزید اسمان لرزید

خواب ناز کبوتران اشفت سرب داغی به سینه هاشان ریخت

ورد گنجشک های مست گسست عکس گل در بلور چشمه گسست

رنگ وحشت به لحظه ها امیخت پر خونین به شاخه ها اویخت

مرغان رمیده خواب الود پر گشودند در هوای کبود

در غبار طلایی خورشید ناگهان صد هزار بال سپید

چون گلی در فضای صبح شکفت وز طنین گلوله ها ی دیگر

همچو ابری به سوی دشت گریخت

نرم نرمک سکوت بر می گشت رفته ها بر نمی گشتند

ان رها کرده لانه لانه های امید دیگر ان دور و بر نمی گشتند

باغ از نغمه و ترانه تهی است لانه ی متروک و اشیانه تهی است

اینکه بالا گرفته در افاق نیست فوج کبوتران سپید که بر این بام می کند پرواز

رقص فواره های رنگین نیست اینکه از دور می شکوفد باز

نیست رویای بالهای سپید در غبار طلایی خورشید

این هیولا که رفته تا افلاک چتر وحشت گشوده بر سر خاک

نیست شاخ و گل و شکوفه و برگ دود و ابر است و خون اتش و مرگ

خنده هایت را دوست دارم


این روزها ماه نصف شده می دونی چرا ؟؟

اخه شب که میشه من کناره پنجره می نشینم تا به صبح عکستو روی ماه می کشم

وقتی که ماه تو رو نگاه می کنه از خجالت نصف دیگشو هم گم میکنه

اره ...... تو از ماه قشنگ تری خود ماه هم اینو میدونه

باورت نمیشه امشب اسمون رو نگاه کن

دیدی راست می گفتم نازنینم تازه وقتی هم که صبح میشه ماه از خجالت اب میشه



اخرین جرعه ی این جام

همه می پرسند چیست در زمزمه ی مبهم اب

چیست در همهمه ی دلکش برگ چیست در ان بازی ابر سپید

روی این ابی ارام بلند که ترا می برد اینگونه بهر ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها چیست در کوشش بی حاصل موج

چیست در خنده ی جام که تو چندین و چند ساعت به ان می نگری

نه به ابر نه به آب نه به این ابی ارام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام من به ایت جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده ی هستی را در گندمزار گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل

همه را می شنوم میبینم

من به این جمله نمی اندیشم به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند اینکاین من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از ان موی دراز تو بگیر تو ببند تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو قصه ی ابر هوا رو تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان در رگ ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست

  اخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
 

برای دوستی

دوست موجود نازنینی است که داوودی هایش را برای تو می چیند

پیش کشی می کند و اندیشهی سودا ندارد و

غنچه هایی که از دست می دهد هیچ نمی بیند

اما توشه ی دوستی را قدر می دارد

بهترین های خویش را به تو می دهد باز دوباره می کارد

خوشبختی

 
خوشبختی را باید شناخت

با تمام وجود احساسش کردبعد برای نگهداریش کوشش نمود

موقعی که تو را شناختم ان را هم شناختم

یعنی انعکاس نور خوشبختی را در چهره اش دیدم و

از همان روز برای نگهداریش کوشش نمودم