در کوی تو

در کوی تو مستانه می افتم و می خیزم دلداره و دیوانه می افتم و می خیزم

من مست و پریشانم می نالم و می مویم سر هوش ز پیمانه می افتم و می خیزم

تا انکه تو را یابم می گردم و می جویم پس بر در ان خانه می افتم و می خیزم

چون شمع شب عاشق می سوزم و می سازم و می گریم از عشق چو پروانه می افتم و می خیزم

گر دست دهد روزی تا خاک رهت گردم در پای تو جانانه ما افتم و می خیزم

گفتی زجان برخیز در ملک عدم بنشین زیندوست که مستانه می افتم و می خیزم

من مست قدح نوشم از چشم تو مدهوشم سلانه به سلانه می افتم و می خیزم

دیوانه ی روحت من چون گرد به کویت من ای دلبر فرزانه می افتم و می خیزم

باز ای و گر نه می هستی ز کفم گیرد اینسان که به میخانه می افتم و می خیزم


کیمیا ی عــــــــــــــــشق


فدای هر دو چشمانت که نگاهی هم به ما کردی وجود خاکیم را با نگاهی ، کیمیا کردی

ندارم قابلت چیزی تن و جانم به قربانت همان جانی که خود با او نمی دانم چها کردی

رهایم کردی از عقل و از این وسواس و این غوغا شدم دیوا نه ی کویت

عجب شوری به پا کردی دو چشم خشکـــــسار من ، کز او اشکی نمی بارید

تو آن خشکیده را پیوند با آب بقا کردی عجب دردی به جانم بود و درمانش نمی جستم

فقط با یک نظر جانا تو دردم را دوا کردی چو کوه بیستون این سینه ی ما شد پر از فریاد

یقین دارم که قصری را تو در قلبم بنا کردی

 

دوســـــــــــتت دارم

 

کاش شمع بودم تا آب شدنم را میدیدی کاش گل بودم تا پرپر شدنم را میدیدی

کاش پروانه بودم تا پرپر زدن و بر خاک افتادنم را می دیدی

تا بدانی که چقدر دوســـــــــــــــــتت دارم

دوست دارم شمع باشم در دلت تنها بسوزم روشنی بخشم به قلبت تنها بسوزم

دوست دارم خون باشم در رگهایت تنها بگردم خود بمیرم ،

خود بمیرم به تو زندگی بخشم

دوست دارم خاک باشم در زیر پای تو آخرش دفن گردم در باغچه گلهای تو

تا بفهــــــــــــمی که چقدر دوســــــــــــــــــــــــــــتت دارم


 


نجویــــــــــــــد جان از آن قالـــــــــب جدایی


لبش می بوسم و در می کشـــــــــــــــــم می به آب زندگانی برده ام پی

نه رازش میتوانم گفت با کس نه کــــــــــــس را می توانم دید با وی

لــــــــــبش می بوسد و خون می خورد جام رخش میبیند و گل می کـــــند خوی

بده جــــــــــــــام می و از جم مکن یاد که می داند که جم کی بود و کی کی

بـــــــزن در پرده چــــــــنگ ای ماه مطرب رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خــــــــــلوت به باغ آورد مسند بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست مخمور مـــــــــــگذار بیاد لـــــــــــعلش ای ساقی بده می

نجوید جـــــــــــــــــان از آن قالب جدایی که باشد چو جامش در رگ و پی


بوســــــــــــــه از تن یار



لطــــــــــیف هست چنان برگ گل رخ زیــــــــبایش لطیفـــتر بــــــــود ازبرگ های غنچه

تنش کبــــــــــــــود می شود آن مرمر بلــــــــند اندام اگر که بوسه زنم در خیــــال بر بدنش

در ایـــــن جـــهان به چه او را همی کنم تشــــــبیه در لطافت و خــــوبی برد بر خـــویشـــــــتـنش

نیامدی که ببینی سـرشک چشم مرا، کنون بیا و ببین همچــــو شمــع سوخــــتنش

 
 

غرور من به مُلک سخن خدایی کرد دریـــــغ در طلب آشنایی با تو

وفا و عشق تو را چــــــــــــــون گدا ، گدایی کرد