دستمال کاغذی به اشک گفت: قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال او

با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت.

 

 

چشم من روشن

 

 آخر  ای دوست   نخواهی  پرسید

که  دل  از  دوری  رویت چه  کشید

سوخت  در آتش   و خاکستر   شد

وعده های  تو  به دادش   نرسید

داغ   ماتم  شد  و  بر سینه  نشست

اشک  حسرت   شد  و بر  خاک چکید

همه   عهد  فراموشت شد

چشم  من  روشن   روی  تو سپید

جان  به لب   آمده   در ظلمت  غم

کی  به دادم  رسی  ای  صبح   امید

آخر  این  عشق   مرا  خواهد  کشت

عاقبت   داغ مرا خواهی  دید

دل پر درد   "حمید"   مشکن

که  خدا  بر تو نخواهد   بخشید