هدیه ای برای عشق 

 

خواستم هدیه ای برایت بفرستم گل گفت مرا بفرست

 با عطر خود او را شاد سازم گفتم او خودش گل است

خار گفت مرا بفرست تا به چشم دشمنانش فرو روم گفتم او آنقدر مهربان است که دشمن ندارد

بلبل گفت مرا بفرست تا با آوازم او را شاد سازم گفتم نه او خوش صداست

 ناگهان صدای قلبم به گوشم رسید صدای تاپ تاپ قلبم بود که می گفت مرا بفرست تا دوستش بدارم

 

 

دوستت خواهم داشت 

دوستت خواهم داشت بی انکه بدانی                                     

                                         دوستت خواهم داشت بی انکه بگویم

درد دل خواهم گفت بی هیچ کلامی                                    

                                       گوش خواهم داد بی هیچ سخنی

 در اغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی                             

                                         در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حرارتی


 

دوست داشتـــــــــن

دختره از پسره پرسید من خوشگلم ؟ گفت نه .

           گفت دوستم داری ؟ گفت نوچ ؟

                    گفت اگه بمیرم برام گریه میکنی ؟  گفت اصلا

 دختره چشماش پر از اشک شد .

 هیچی نگفت : پسره بغلش کرد گفت : تو خوشگل نیستی زیبا ترین هستی .

          تورودوست ندارم چون عاشقتم .

                  اگه تو بمیری برات گریه نمیکنم چون من هم میمرم

 

 

با امیدی گرم و شادی بخش

 

 

با امیدی گرم و شادی بخش ، با نگاهی مست و رویایی

 

دخترک افسانه می خواند ، نیمه شب در کنج تنهایی:

 

بی گمان روزی ز راهی دور ، می رسد شهزاده ای مغرور

 

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ، ضربه ی سم ستور بادپیمایش

 

می درخشد شعله ی خورشید ، بر فراز تاج زیبایش.

 

تار و پود جامه اش از زر ، سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر

 

می کشاند هر زمان همراه خود سویی ، باد...پرهای کلاهش را

 

یا بر ان پیشانی روشن ، حلقه ی موی سیاهش را.

 

مردمان در گوش هم اهسته می گویند ، "آه... او با این غرور و شوکت"

 

"در جهان یکتاست" ، "بی گمان شهزاده ای والاست"

 

دخترکان سر می کشند از پشت روزن ها ، گونه هاشان اتشین از شرم این دیدار

 

سینه ها لرزان و پر غوغا ، در تپش از شوق یک پندار

 

"شاید او خواهان من باشد" ، لیک گویی دیده ی شهزاده­ی زیبا

 

دیده­ی مشتاق انان را نمی­بیند ، او از این گلزار عطر آگین

 

برگ سبزی هم نمی­چیند ، همچنان آرام و بی تشویش

 

می­رود شادان به راه خویش ، می­خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

 

ضربه­ی سم ستور بادپیمایش ، مقصد او...خانه­ی دلدار زیبایش

 

مردمان از یکدگر اهسته می­پرسند ، "کیست پس این دختر خوشبخت ؟

 

"ناگهان در خانه می­پیچد صدای در ، سوی در گویی ز شادی می گشایم پر

 

اوست ... آری ... اوست ، "آه ای شهزاده ای محبوب رؤیایی

 

نیمه شبها خواب می­دیدم که می­آیی"

 

زیر لب چون کودکی آهسته می­خندد ، با نگاهی گرم و شوق­آلود

 

بر نگاهم راه می­بندد ، ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهرزیبایی

 

ای نگاهت باده­ای در جام مینایی ، آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله­ی خوشرنگ صحرایی

 

ره بسی دور است ، لیک در پایان این ره...قصر پر نور است

 

می­نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش ، می­خزم در سایه­ی آن سینه و آغوش

 

می­شوم مدهوش.

 

باز هم آرام و بی تشویش ، می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

 

ضربه ی سم ستور بادپیمایش ، می درخشد شعله ی خورشید

 

بر فراز تاج زیبایش ، می­کشم همراه اوزین شهر غمگین رخت.

 

مردمان با دیده­ی حیران ، زیر لب آهسته می­گویند

 

دختر خوشبخت ! . . .

 

نوشته شده توسط ماهی جونم