بهار را باور کن



باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد

و بهار روی هر شاخه،کنار هر برگ شمع روشن کردهست

همه ی چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکپارچه اواز شده ست ودرخت گیلاس

هدیه ی جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده ست

باز کن پنجره را ،ای دوست

هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت؟

برگ ها پژمردند؟تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟  توی تاریکی شب های بلند،

سیلی سرما با تاک چه کرد؟  با سر و سینه ی گل های سپید،

نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟  هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه ی باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمن زار ببین

و محبت را در روح نسیم که در این کوچه ی تنگ

با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را، جشن میگیرد.

خاک جان یافته است   تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟  باز کن پنجره را و بهاران را باور کن.

الفت زوج

نه همین می رمد ان نوگل خندان از من می کشد خار در این بادیه دامان از من

با من ، امیزش او ، الفت موج است و کوتاه دم به دم با من و پیوسته گریزان از من

گرچه مورم ولی ان حوصله با خود دارم که ببخشم ، بود ارملک سلیمان از من

به تکلم ، به خموشی ، به تبسم ؛ به نگاه می توان برد به هر شیوه دل اسان از من

قمری ریخته بالم ، به پناه که روم ؟ تا به کی سرکشی ، ای سرو خرامان از من ؟

اشک بیهوده مریز این همه از دیده ، کلیم گرد غم را نتوان شست به طوفان از من

            کلیم کاشانی


           سفر در شب          

همچون شهاب می گذرم در زلال شب از دشت های خالی و خاموش

از پیچ و تاب گردنه ها ، قعر دره ها

نور چراغ ها چون خوشه ی اتش در بوته های دود راهی میان ظلمت شب باز می کند

همراه من ، ستاره ی غمگین و خسته ای در دوست ها پرواز می کند.

نور غریب ماه نرم و سبک به خلوت اغوش دره ها تن می کند رها

بازوی لخت گردنه، پیچیده کامجو بر دوره سینه ی هوس انگیز تپه ها

باد از شکاف دامنه فریاد می زند : من همچو باد می گذرم روی با شب

در هر سوی راه غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست

با برگ سوخته با شاخه های خشک سر می کشند در پی هم خارهای گیج

گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها مبهوت می درخشد و مسحور می شود

گاهی صدای (( وای )) کسی از فراز کوه درهای و هوی همهمه ها دور می شود .

ای روشنایی سحر ای افتاب پاک ای مرز جاودا نه ی نیکی

من با امید وصل تو شب را شکسته ام من در هوای عشق تو از شب گذشته ام

بهر تو دست و پا زده ام در ملال شب

کبوتر و آسمان


بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی اهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق ازار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت اندوه چیست،عشق کدامست غم کجاست؟

بگذار تا بگویمت:این مرغ خسته جان،عمریست در هوای تو از اشیان جداست

دلتنگم انچنان که:اگر بینمت به کام، خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من، ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو اسمان ابی،ارام و روشنی، من،چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو،

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح، بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب،

بیمار خنده های توام بیشتر بخند خورشید ارزوی منی، گرم تر بتاب

چتر وحشت

سینه ی صبح را گلوله شکافت باغ لرزید اسمان لرزید

خواب ناز کبوتران اشفت سرب داغی به سینه هاشان ریخت

ورد گنجشک های مست گسست عکس گل در بلور چشمه گسست

رنگ وحشت به لحظه ها امیخت پر خونین به شاخه ها اویخت

مرغان رمیده خواب الود پر گشودند در هوای کبود

در غبار طلایی خورشید ناگهان صد هزار بال سپید

چون گلی در فضای صبح شکفت وز طنین گلوله ها ی دیگر

همچو ابری به سوی دشت گریخت

نرم نرمک سکوت بر می گشت رفته ها بر نمی گشتند

ان رها کرده لانه لانه های امید دیگر ان دور و بر نمی گشتند

باغ از نغمه و ترانه تهی است لانه ی متروک و اشیانه تهی است

اینکه بالا گرفته در افاق نیست فوج کبوتران سپید که بر این بام می کند پرواز

رقص فواره های رنگین نیست اینکه از دور می شکوفد باز

نیست رویای بالهای سپید در غبار طلایی خورشید

این هیولا که رفته تا افلاک چتر وحشت گشوده بر سر خاک

نیست شاخ و گل و شکوفه و برگ دود و ابر است و خون اتش و مرگ