نازنین من سفره ی دل را برایت پهن خواهم کرد


وحشت از سنگ است و سنگ انداز وگرنه من برای تو شعرهای ناب خواهم خواند...

در اینجا وقت گل گفتن زمان گل شکفتن نیست

نهان در استین همسخن ماری درون هر سخن خاری ست

نازنین من در شگفتم از تو و این پاکی روشن شگفتی نیست ؟

که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟

از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش قصه ی تلخ جدایی ها

سر هر رهگذرش مرگ عشق و اشنایی هاست از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست

بیابان تا بیابانش پر از درد است و حسرت

مرا سنگ صبوری نیست

سنگ صبور من باش نازنین من با تو هستم

شب من را روشنایی بخش و دریای نور من باش

 

ای خدا اخر چرا بیدل شدم؟

 

روز و شب را بی خبر غافل شدم عاقبت بندی به پای من بسته شد ره نهادم در رهی در گل شدم

دل را به دلداری سپردم بی وبا از جهان دل کندم و بیدل شدم

پا نهادم در رهی بی انتها سبز بودم _ کشت بی حاصل شدم خود ندانستم چه شد اخر مرا ؟

کین چنین بی هوده و باطل شدم من که اسان پا نهادم در رهش چون سوال و مسئله مشکل شدم

غم سرا پای وجودم را گرفتهمچو مرغی دل شده بیدل شدم

در سرم اندیشه ای جز او نبود ای خدا اخر چرا بیدل شدم



ای محبوبم.........


زندگی را با خار پذیرا باش و زندگی را با تمام زنجیرهایش دوست داشته باش

اگر در شب زندگی ات ستاره ای نمی درخشید

وحشت مکن بسان صخره های ساحل دربرابر موجهای حوادث مقاومت کن

چون خورشید گرم و سوزانگیزباش و لبخند و غمهایت را با تمام

وجود نوازش کن زیرا اگر غمی وجود نمیداشت

لذت شادی درک نمی شد

 

همسفر....

 

من خوش خیال ساده حالا با پای پیاده دنبالت دارم می گردم

همسفر با شب و جاده دنبالت دارم میگردم

همسفر با شب و جادهپرم از حسرت و خواهشواسه یه لحظه نوازش

کوله بار غم رو دوشم رهسپار شب سازش

تو قامت سیاه شب وقتی ستاره می میره

انگار می خواهد بهم بگه واسه رسیدن به تو دیره

از من خسته رو خط رفتن بی تو سایه می مونه

سایه ی مردی که خوش خیاله توی نارفیق و رفیق می دونه

هنوزم هست غریزه واسه این همیشه تنها

قصه ی بود و نبود می شه راهی بسوی فردا

 

کوچه

 

بی تو مهتاب شوی باز از ان کوچه گذشتم "همه تن چشم شدم. خیره به دنباله تو گشتم "

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم ان عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره خندید

یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم

پر گشودیم ودر ان خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب جوی نشستیم

تو راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من هم محو تماشای نگاهت

اسمان صاف شب ارام بخت خندان و زمان ارام

خوشه ی ماه فرو ریخته در اب شاخه ها دست بر اورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به اواز شباهنگ

 

یادم اید تو به من گفتی


از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این اب نظر کن

اب ائینه ی عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است تا فراموش کنی چندی از این شهرسفر کن

با تو گفتم (( حذر از عشق ! ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم!!!

روز اول که دل من به تمنای تو پرزد چو کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نه گسستم))


باز گفتم


باز گفتم :تو صیادی و من اهوی دشتم تا بدام تو در افتادم همه جا گشتم و گشتم

حذراز عشق ندانم نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت ......

اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید

یادم اید که:دگر از تو جوابی نشنید

پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم ان شب و شب های دگرهم

نگرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم... نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم

 

بی تو اما...


بی تو اما به چه حالی از ان کوچه گذشتم !

من او را می پرستم هم او را هم خدا را

تمام زاهدان یکتا پرستند و لیکن من یکی دو تا پرستم


دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد دوستل نلز مانند گلی است

مثل نیلوفر و یاس

ساقه ی ترد ظریفی دارد بی گمان سنگدل است ان که روا می دارد

جان این ساقه ی ناز را _ دانسته _ بیازارد


در زمینی که ضمیر من و توست

 

از نخستین دیدار هر سخن و رفتار دانه هایی است که می افشانیم

برگ و باری است که می رویانیم

اب و خورشید و نسیمش مهر است گر بدانگونه که باید ببار اید

گر بدان گونه که باید ببار اید زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

انچنان با تو در امیز این روح لطیف که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیاز ساز از همه چیز و کس

زندگی گرمی دل های بهم پیوسته است

تا در ان دوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل نرمیده ست هنوز عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز دانه ها را باید از نو کاشت

اب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان

خرج می باید کرد رنج می باید کرد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در ان شوق بر اید فریاد با نگاهی که در ان شوق بر اید فریاد

با سلامی که در ان نور ببارد لبخند دست یکدیگر را بفشاریم به مهر

جان و دل هامان را بسپاریم بهم

به اواز بلند : شادی روی تو بسراییم


بی وفایی........


شبی پرسیدمش با بی قراری که جز من کسی را دوست داری ؟

نگاهش از خجالت بر هم افتاد میان گریه هایم گفت اری