نظرتون راجع به مسائل زیر چیه ؟ 

 

راه ۱: روزهای تعطیل مثل بقیه روزها ساعتتون رو کوک کنین تا همه از خواب بپرن!

 ﴿این روش برای افرادی که غیر از سادیسم ، رگه هایی از مازوخیسم هم دارن پیشنهاد میشه!﴾

راه ۲: سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارین تا جلویی ها زودتر راه بیفتن!

راه ۳: وقتی می خواین برین دست به آب ، با صدای بلند به اطلاع همه برسونین!

راه ۴: وقتی از کسی آدرسی رو میپرسین بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از یه نفر دیگه بپرسین!

راه ۵: کرایه تاکسی رو بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهاتون ، به صورت اسکناس هزاری پرداخت کنین!

راه ۶: همسرتون رو با اسم همسر قبلیتون صدا بزنین!

راه ۷: جدول نیمه تمام دوستتون رو حل کنین!

راه ۸: توی اتوبان و جاده روی لاین منتهی الیه سمت چپ با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت حرکت کنین!

راه ۹: وقتی عده زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستن مرتب کانال رو عوض کنین!

راه ۱۰: از بستنی فروشی بخواین که اسم ۵۴ نوع از بستنیها رو براتون بگه!

راه ۱۱: در یک جمع ، سوپ یا چایی رو با هورت کشیدن نوش جان کنین!

راه ۱۲: به کسی که دندون مصنوعی داره بلال تعارف کنین!

راه ۱۳: وقتی از آسانسور پیاده میشین دکمه های تمام طبقات رو بزنین و محل رو ترک کنین!

راه ۱۴: وقتی با بچه ها بازی فکری می کنین سعی کنین از اونها ببرین!

راه ۱۵: موقع ناهار توی یک جمع ، جزئیات تهوع  که چند روز پیش داشتین رو با آب و تاب تعریف کنین!

راه ۱۶: ایده های دیگران رو به اسم خودتون به کار ببرین!

راه ۱۷: بوتیک چی رو وادار کنین چند رنگ مختلف پیراهنهاش رو باز کنه و بعد بگین هیچکدوم جالب نیست

راه ۱۸: شمعهای کیک تولد دیگران رو فوت کنین!

راه ۱۹: اگه سر دوستتون طاسه مرتب از آرایشگرتون تعریف کنین!

راه ۲۰: وقتی کسی لباس تازه می خره بهش بگین خیلی گرون خریده و سرش کلاه رفته!

راه ۲۱: صابون رو همیشه کف وان حمام جا بذارین!

راه ۲۲: روی ماشینتون بوقهای شیپوری نصب کنین!

راه ۲۳: وقتی دوستتون رو بعد از یه مدت طولانی می بینین بگین چقدر پیر شده!

راه ۲۴: وقتی کسی در یک جمع جوک تعریف می کنه بلافاصله بگین خیلی قدیمی بود!

راه ۲۵: چاقی و شکم بزرگ دوستتون رو مرتب بهش یادآوری کنین!


 

           

آیا می توان . . .

 

آیا می توان از دریای بیکران عشق با نا امیدی سفر کرد و به 


چشمه کوچک عشق و امید رسید ؛ آیا می توان با امید ، به


آرمانها و آرزوها رسید ؛ آیا می توان اسب سفید خیال را به


حرکت در آورد و تا بیکران آن را تاخت ؛ آیا می توان آسمان


سیاه را سفید و نورانی تصور کرد ؛ آیا می توان به دلهای


عاشقان سر کشید و مانند آنها شد ؛ آیا می توان نامردی ها را


با مردانگی جواب داد و بدی ها را با خوبی ها ؛ آیا می توان


 با زخم نیش های مردم گل زیبایی ساخت ؛ آیا می توان دردها


و سختی ها را بشارت بدهیم ، و به روزهای خوش آینده فکر


کنیم ؛ آیا می توان کلبه کوچک خود را به کاخ عشق و آرزوها


تبدیل کرد ؛ آیا می توان کینه ها را تبدیل به دوستی کرد ؛ آیا


می توان عشق را با رگهای خونین قاب گرفت ، رو به دیوار


قاب آویزان کرد ؛ آیا می توان محبت را دید ؛ آیا می توان زندگی


          کرد تا همیشه ، آیا می توان ....... .

 

 

     دل ز کف دادم بدین سودا که دلدارم تو باشی

 

       سوختم از غم به امیدی که غمخوارم تو باشی

 

پرتو مه را  ندادم راه کاشانه ی خود

 

 تا در این ظلمت سرا شب تارم تو باشی

 

از تو ای رخشنده کوکب چشم ان دارم که هر شب  

 

با همه دوری فروغ چشم بیمارم تو باشی

 

هستی خود را به یک لبخند شیرین می فروشم

 

خود پسندی بین که می خواهم خریدارم تو باشی

 

از بر من هر کجا خواهی برو ، آزادی ای دل

 

نمی خواهم گرفتارم تو باشی من گرفتارم  

 

تقدیم به بهترین دوست زندگیم (( ماهی ))

 

 

 من پریشان دیده می دوزم

 

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم بر او بی صدا نالم که : اینست آنچه هست

خود نمیدانم که اندوهم ز چیست زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست

همزبانی نیست تا برگویمش راز این اندوه وحشتبار خویش

بیگمان هرگز کسی چون من نکرد  خویشتن را مایه آزار خویش

از منست این غم که بر جان منست  دیگر این خود کرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می نالم که هیچ  الفتم با حلقه زنجیر نیست

آه اینست آنچه می جستی به شوق  راز من راز نی دیوانه خو

راز موجودی که در فکرش نبود  ذره ای سودای نام و آبرو

راز موجودی که دیگر هیچ نیست  جز وجودی نفرت آور بهر توگر

 آه نیست آنچه رنجم میدهد ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو