فاصله ها

دستامون اگر که دوره دلامون که دور نمیشه

دل من جز با دل تو با دلی که جور نمیشه

تو میخوای مرمر قلبت آب شه تو گرمای عشقم

دلت از سنگه عزیزم سنگی که صبور نمیشه

فاصله ها ، فاصله ها اونا به من برسونید

فاصله ها ، فاصله ها درد منو نمیدونید

فاصله ها ، فاصله هااونا به من برسونید

فاصله ها ، فاصله هادرد منو نمیدونید

بردن اسم تو از یاد کاریه که خیلی سخته

دل تو نقش یه قلبه تو آغوش درخته

تو دلم همیشه جاته همیشه دلم باهاته

تو دلم همیشه جاته میشه دلم باهاته

یاد من هر جا که باشی مثل سایه پا به پاته

فاصله ها ، فاصله هااونا به من برسونید

فاصله ها ، فاصله ها درد منو نمیدونید

فاصله ها ، فاصله ها ونا به من برسونید

فاصله ها ، فاصله ها رد منو نمیدونی


پیوند دستها


وقتی پیام خاک به باد سحر رسید(( شاید پرنده ها ان را به گوش باد رساندند))

اگاه شد که همدم دیرینه اش زمین در لحظه های واپسین است

اسمیه سر ، به چاره بیرون جست با شتاب پرواز کرد سوی مسیحیان افتاب

جان دادن زمین را نالید ، نامید

انگاه باد (( گفتی طبیب بر سر بیمار می برد ))

دنبال افتاب به سوی زمین دوید !


بگذریم ازین تـــــــــرانه های درد

 

بگــــذریم از این تـــــــرانه های درد بگــــــذریم ازین فسانه های تلخ

بگــــذر از من ای ستاره شب گـذشت قصه ی سیاه مردم زمین

بســـــته راه خــــــــواب ناز تو می گــــــــریزد از فغان سرد من

گوش از تـــــــرانه بی نیاز تو

ای که دست من به دامنت نمی رســـــــــد اشک من به دامن تو می چــــــکد

با نســـــــیم دلکش ســحر چشم خسته ی تو بسته است

بی تو در حصار این شب سیاه عقده ی گریه ی شبانه ام در گلوله شکسته می شود

شـــــــــــــــــب بـــــــــــــــخیر

عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر تو ام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش شایدم بخشیده از اندوه پیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه مژگان من

ای ز گندمزار ها سرشارتر ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردید ها

با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست

ای دلتنگ من و این بار نور هایهوی زندگی در قعر گور ؟

ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن

سرنهادن بر سیه دل سینه ها سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش ‚ نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها گمشدن در پهنه بازارها

آه ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره با دو بال زرنشان آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب تو بستر رگهایم را سیلاب تو

در جهانی این چنین سرد و سیاه با قدمهایت قدمهایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه ای بیگانه با پیراهنم آشنای سبزه زاران تنم

آه ای روشن طلوع بی غروب آفتاب سرزمین های جنوب

آه آه ای از سحر شاداب تر از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم ‚ من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه می خواهم که بشکافم ز هم شادیم یکدم بیالاید به غم

آه می خواهم که برخیزم ز جای همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من و این دود عود ؟ در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها ؟ این شب خاموش و این آوازها ؟

ای نگاهت لای لایی سحر بار گاهواره کودکان بی قرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب شسته از من لرزه های اضطراب خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیا های من ای مرا با شعور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی لا جرم شعرم به آتش سوختی

 


آن شقایق شفق که می شکــــــــــــــــفت

 

عصـــــــــر ها میان موج نور دامن از زمــــین کشـــــــیده است

ســــــــــــرخی و کبـــــــــودی افق دود و آتش به اسمان رسیده است

قلـــــــــــب مردم به خاک و خون تـــــپیده است ابرهای روشنی که چون حریر

بســـــــــــتر عروس ماه بــــــــــــود پنبه های داغ های کهنه است