چشمای ابری

 

ای گل شکسته  ساق شعر من ، نمی خواهم چشمای تو ابری باشه

نمی خواهم تو لحظه های بی کسی رو سرت دست نوازش نباشه

خیلی وقته که تو رو ندیدمت ، خیلی وقته که من از تو غافلم

ای پری خوب من منو ببخش ، بگذر از خطا و تقصیر به من

ای تو ماهی عزیز قصه ها ، می دونم یه عمری از تو جدام

اما شب ها با چشای گریونم ، می زنم عکستو روی این چشام

دل من می خواهد مثل همون روزا ، تو منو عاشقونه صدا کنی

بعد میریم توی آسمون دل ، غصه رو از تن من جدا کنی

با تو دنیا همیشه خوشترینه ، حتی اون جهنم هم بهشتمه

بی تو پایان تمام قصه ها ، انتهای عمر و سر نوشتمه

بی تو من بغض سکوت رو می شکنم ، این دل شیشه ای از جا می کنم

رو همه ستاره های آسمون نباشی یه مهر باطل می زنم

 

 

 

 

 

قسمت دوم

شمع کرجی

 

او مانده و ظلمت و صدای دریا ، یک شعله ی افسرده بر او چشمک زن

چون نیست در آن شعله دوامی پیدا

حیران شده می جود به حسرت ناخن ، بد روی تر آیدش جهان پیش نظر

یک قایقی خیره ، هیکلی چیره و موج ، افتاده به مجمری قناویز کبود

هر چیز برفته و آمده یافته اوج ، جز مایه ی امید وی آنگونه که بود ،

وینگونه که این زمان در این حادثه هست

پس بر سر موج های دریای عبوس ، آن هیکل دیوانه ی هائل در بر

هر لحظه قرین یک خیال و افسوس ، اشکال هر اسناکش آید به نظر

آرام تر از نخست راند قایق

رنجه شودش دل از تکاپوی و تعصب ، هر دم تعبش به حال دیگر فکند

وند همه گیر و دار این شور و شغب او باز به بیمار غمش دست نزند

برگیردش ازمقر به سر پنجه ی سرد . نظاره کنان جای دگر جاش دهد

دو چشم بر او دوخته حیران گردد .

لیکن به هر آن گوشه که ماواش دهد ، آن شمع شود خموش و ویران گردد

محروم ز روشنی ست ، همچو دل من

 

 

قسمت اوّل

شمع کرجی

 

 

شب ، بر سر موج های در هم بر هم صیاد چو بیره کرجی می راند ،

شب می گذرد . در این میانه کم کم

شمه کرجی زکار در می ماند ، می کاهدش از روشنی زرد شده .

گویا حکاتی هست ان شمع خموش ، افسرده ز رنج و تن بپاشیده ز هم .

می اید از او صدای دلمرده به گوش و قامت یک خیال روشن شده خم ،

با ظلمت موج می زند حرف غمین ، صیاد در این دم زبجا مانده ی شمع بر گرد فتیله می گذارد دایم ؛

وز هر طرفش صاف کند ، سازد جمع ، انکه به مقرش نشاند قایم ، بندد به امیدی سوی او باز نگاه .

لیکن نگاه دیگر او ،‌ خیره شده ،‌ بر چهره ی دریاست کز ان نقطه ی دور ،

موجی به موج دیگر چیره شده ، می اید سراسیمه عبور

دنبال بسی جانوران بگریز . می بلعد هرچه را به راهش سنگین ، سنگین تر از ام دل اویز ،

داده به شب نهفته دست چرکین ، وندر همه طول و عرض دنیای ستیز ،

یک چیز به جای خود نمانده ی جوش .