اندوه

 

 

دلم دریاچهء اندوه و درده    

            نگاهم کوچه ای خاموش وسرده 

                          ببین این لحظه های با تـــو بودن       

                                    به شهر کوچک قلبم چه کرده

از بچگی به من گفتند دوست بدار حالا که دیوانه وار او را دوست دارم به من میگویند فراموش کن

            از من ای هستیه من دور مشو                          که مرا بی تـــو تمنائی نیست 

            بخدا غیر تـــو ای راحته جان                              در دلم بهر کسی جائی نیست

            جز تمنایه دو چشمه سیهت                             به دلم حسرته بینائی نیست 

            قطرهء اشکم و جز سینه تـــو                             منزلم در دل دریائی نیست

ار من پرسیدی من را بیشتر دوست داری یا زندگی را ؟

 من گفتم زندگی و تـــو قهر کردی و رفتی ولی حیف نمیدانستی همه زندگیه من تـــو هستی

 

 

حافظ خلوت نشین

نیمـه شبِ پریشب، گشتم دچـار کـابـوس
دیدم به خواب حافظ، توی صف اتوبوس

گفتم: سلام حـافظ، گفتا: علیـک جـانـم
گفتم: کجا روی؟ گفت: ولله خـود ندانم

گفتم: بـگیـر فـالی، گـفتا: نـمانـده حـالی
گفتم: چـگونه‌ای؟ گفت: در بند بیخیالی

گفتم که تازه‌تازه‌، شعر و غزل چـه داری؟
گـفتـا کـه می‌سـرایـم شـعـر سـپـیـد بـاری

گفتم: ز دولـت عشق، گفتا: کـودتـا شـد
گفتم: رقیب تو، گفت: الحمد،کله پا شد

گفتم: کجـاست لیلی، مشغـول دلـربایـی؟
گـفتـا شـده سـتـاره، در فیلم سیـنـمایـی !

گفتم: بگـو زخالش، آن خـال آتش افروز
گـفتـا: عمل نمـوده ، دیـروز یـا پـریـروز

گفتم: بگو زِ مویش، گفتا کـه مِـش نموده
گفتم: بگـو زِ یـارش، گـفتـا ولـش نمـوده

گفتم:چرا؟چگونه؟عاقل شده‌ست‌مجنون؟
گفتا: شدیـد گـشتـه، معتاد گـرد و افـیـون

گفتم:کجاست‌جمشید، جام‌جهان نمایش؟
گفتا: خـریـده قسطی، تـلوزیـون بجـایـش

گفتم: بگـو ز سـاقی، حالا شده چه کاره؟
گـفتـا: شـدست مـنـشـی ، در دفـتـر اداره

گـفتـم: بگـو ز زاهـد، آن رهنمـای منـزل
گـفتا کـه دسـت خود را، بـردار از سر دل

گفتم: ز سـاربـان گـو، بـا کـاروان غم ‌ها
گـفتـا: آژانـس دارد ، بـا تـور دور دنـیـا

گفتم: بگو ز محمل، یـا از کجاوه یادی
گفتا: دوو، پژو، بنز، یا گلف نوک مدادی

گفتم: که قاصدت‌کو، آن بادصبح شرقی؟
گفتا که جای خود را، داده به فاکس برقی

گـفتم: بـیـا ز هـدهـد ، جـوییـم راه چـاره
گفتا: به‌جای هدهد، دیش است وماهواره

گـفتم: سلام ما را، بـاد صـبـا کجا بـُرد ؟
گـفتا: بـه پست داده، آورد یا نـیـاوُرد ؟

گفتم: بگو ز مشک، آهوی دشتِ زنگی
گفتا کـه ادکلن شد، در شیشه‌های رنگی

گفتم: سراغ داری، میخانه ‌ای حسابـی ؟
گـفتا کـه آنچـه بوده، گشته چلـوکبـابی

گفتم: بیـا دوتـایی، لب تـر کنیـم پنهان
گفتا: نمی‌هراسی، از چـوب پـاسبانـان؟

گفتم: شراب نابی،تو دست‌وپا نداری؟
گفتا کـه جاش دارم، وافـور با نگـاری!

گـفتم: بلـند بـوده، موی تـو آن زمانـها
گفتا: بـه حبـس بودم، از تـه زدنـد آنها

گفتم:شما و زندان؟حافظ‌ ماروگرفتی؟
گفتا: ندیده بودم، هـالو بـه این خرفتی