هرگز نخواستم

هرگز نخواستم تو رو باکسی قسمت کنم بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم

هرگز نخواستم توروبا کسی قسمت بکنم یااز توبا خودم یک لحظه صحبت بکنم

هرگز نخواستم به برداشتن تو عادت بکنم بگم فقط ماله منی به تو جسارت بکنم

انقدر ظریفی که با ه نگاه هرزه می شکنی اما تو خلوت خودم تنها مال منی

ترسم این که روتنت جای نگاهم بمونه یا روی تیشه چشات غبار اهم بمونه

حتی بااینکه هیچکسی مثل من عاشق تو نیست پیش تو ایینه چشام لایق تونیست


بوسه

هر روز اگر یک بوسه مهمان تو باشم عمری به شیرینی غزلخوان تو باشم

با من اگر پیمان نگهداری به یاری من تا نفس دارم به پیمان تو باشم

عشق نوشته ی فرمانروای هستی من تا هر چه فرمائی به فرمان تو باشم

گر در تو حیرانم بر من ببخشای من دوست دارم که حیران تو باشم

حیران چشمان تو بودن رستگاریست بگذار تا حیران چشمان تو باشم



نازنینم تو را می ستایم چونکه شایسته ستایشی


به معصومیت تمام قدم هایی که روی کوچه های قلب ویرانم نهادی
 
- به اندازه ی دلتنگی های دل کوچکم که هنگامه دوری از تو
 
مهربان سراغ صدایت را می گیرند به اندازه ی تمام مهربانی

هایی که در حقم نمودی و به اندازه ی تمام روزهایی که در کناره
 
هم هستیم و خواهیم بود دوستت دارم به اندازه ی تمام نم نم های
 
اشکی که بعد از هر خداحافظی از دیدگانم جدا می شود دوستت
 
دارم به اندازه ی تمام شقایق های تازه شکفته دنیا و تمام عاشقان
 
و یار عاشقی و تمام انانی که مست عشقند دوستت دارم

خلاصه اینکه بابادوست دارم



فال یک فالگیر

امروز فالگیر کهنه کاری می خواهد برای شما فال اول ماه را

بگوید او اول این شعر را می خواند

ای گوی بلورینم ای جادوگر زرینم

از توی تو می بینم اینده ی شیرینم

و بعد به توی بلورین نگاه می کند و بعد می گوید

*رسیدن میوه های کال و روی اوردن مردم به شال و

برخورد زال و لویی پاسکال در کشور نپال جشواره ای باحال

*ارسال یک نهال از شمال و زخم شدن دماغ یک وال هنگام اجرای برنامه در کارناوال

بالا رفتن مواد چگال و سیال ایجاد اختلال در کار جمال و کمال صاحبان چیپس خلال

*استفاده از پنگال به جای چنگال و به دنیا امدن شیر خالو حراج ببر بنگال

در کشور نپال و ایجاد قیل و قال در ساخت وسایل دیجیتال مثل امسال و پارسال

و همه ی سال و ایجاد اشتغال در کارخانه های سازنده ی یخچال

*جمع کردن ادمهای بی خیال و زندانی شدن انها به مدت صد سال

*رسیدن مال و منال و کلیه ی اموال یک ادم باحال به یک مرد لال

و اختراع نوعی دستمال برای از بین بردن هر نوع زگیل و خال

*درست شدن یک امر محال یعنی ساخت بال از مواد بیخودو اشتغال

و فرستادن ان برای اکتشاف به سلسله جبال کوههای شمال

*و سر انجام امدن تگرگهای زلال در فروردین امسال و نبودن ملال

برای گیرنده ی فال (( یعنی بنده )) به علت اخراج از محل کار

 


آواز و موسیقی


خنده درست مثل آفتاب است همه ی روز را تازه می کند

قله های زندگی را به نور خود نوازش می دهد

و ابرها را دورمی کند روح شادمانه می شود

که اوازش را می شنود و شهامتش را سخت احساس ما کند

خنده درست همانند افتاب است

که می اید و مردمان را نشاط می بخشد

 

دوست دارم


دوست دارم هیچکس مرا نشناسد هیچکس از غم ها و دردهایم

اگاهی نداشته باشد

هیچکس اشکهای سوزانم را در نیمه شب نبیند

هیچکس راز و نیازهای شبانه ام را نفهمد

زیرا حالا به این حقیقت پی برده ام که کیستم چه می کنم و

خواسته ی نهاییم چیست

و این را با تمام تار و پود باور کرده ام که تنها ترین لحظات هم تنها نیستم

چرا؟ چون توی عزیز را دارم که تو همیشه با منی



  دوستان.......



دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دارم

                     باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن

                         تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی ملامت

                               همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

خلق گویند برو دل به هوای دیگری ده

                                نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل

                            چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل





نازنین من سفره ی دل را برایت پهن خواهم کرد


وحشت از سنگ است و سنگ انداز وگرنه من برای تو شعرهای ناب خواهم خواند...

در اینجا وقت گل گفتن زمان گل شکفتن نیست

نهان در استین همسخن ماری درون هر سخن خاری ست

نازنین من در شگفتم از تو و این پاکی روشن شگفتی نیست ؟

که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟

از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش قصه ی تلخ جدایی ها

سر هر رهگذرش مرگ عشق و اشنایی هاست از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست

بیابان تا بیابانش پر از درد است و حسرت

مرا سنگ صبوری نیست

سنگ صبور من باش نازنین من با تو هستم

شب من را روشنایی بخش و دریای نور من باش

 

ای خدا اخر چرا بیدل شدم؟

 

روز و شب را بی خبر غافل شدم عاقبت بندی به پای من بسته شد ره نهادم در رهی در گل شدم

دل را به دلداری سپردم بی وبا از جهان دل کندم و بیدل شدم

پا نهادم در رهی بی انتها سبز بودم _ کشت بی حاصل شدم خود ندانستم چه شد اخر مرا ؟

کین چنین بی هوده و باطل شدم من که اسان پا نهادم در رهش چون سوال و مسئله مشکل شدم

غم سرا پای وجودم را گرفتهمچو مرغی دل شده بیدل شدم

در سرم اندیشه ای جز او نبود ای خدا اخر چرا بیدل شدم



ای محبوبم.........


زندگی را با خار پذیرا باش و زندگی را با تمام زنجیرهایش دوست داشته باش

اگر در شب زندگی ات ستاره ای نمی درخشید

وحشت مکن بسان صخره های ساحل دربرابر موجهای حوادث مقاومت کن

چون خورشید گرم و سوزانگیزباش و لبخند و غمهایت را با تمام

وجود نوازش کن زیرا اگر غمی وجود نمیداشت

لذت شادی درک نمی شد

 

همسفر....

 

من خوش خیال ساده حالا با پای پیاده دنبالت دارم می گردم

همسفر با شب و جاده دنبالت دارم میگردم

همسفر با شب و جادهپرم از حسرت و خواهشواسه یه لحظه نوازش

کوله بار غم رو دوشم رهسپار شب سازش

تو قامت سیاه شب وقتی ستاره می میره

انگار می خواهد بهم بگه واسه رسیدن به تو دیره

از من خسته رو خط رفتن بی تو سایه می مونه

سایه ی مردی که خوش خیاله توی نارفیق و رفیق می دونه

هنوزم هست غریزه واسه این همیشه تنها

قصه ی بود و نبود می شه راهی بسوی فردا

 

کوچه

 

بی تو مهتاب شوی باز از ان کوچه گذشتم "همه تن چشم شدم. خیره به دنباله تو گشتم "

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم ان عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره خندید

یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم

پر گشودیم ودر ان خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب جوی نشستیم

تو راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من هم محو تماشای نگاهت

اسمان صاف شب ارام بخت خندان و زمان ارام

خوشه ی ماه فرو ریخته در اب شاخه ها دست بر اورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به اواز شباهنگ

 

یادم اید تو به من گفتی


از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این اب نظر کن

اب ائینه ی عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است تا فراموش کنی چندی از این شهرسفر کن

با تو گفتم (( حذر از عشق ! ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم!!!

روز اول که دل من به تمنای تو پرزد چو کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نه گسستم))


باز گفتم


باز گفتم :تو صیادی و من اهوی دشتم تا بدام تو در افتادم همه جا گشتم و گشتم

حذراز عشق ندانم نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت ......

اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید

یادم اید که:دگر از تو جوابی نشنید

پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم ان شب و شب های دگرهم

نگرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم... نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم

 

بی تو اما...


بی تو اما به چه حالی از ان کوچه گذشتم !

من او را می پرستم هم او را هم خدا را

تمام زاهدان یکتا پرستند و لیکن من یکی دو تا پرستم


دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد دوستل نلز مانند گلی است

مثل نیلوفر و یاس

ساقه ی ترد ظریفی دارد بی گمان سنگدل است ان که روا می دارد

جان این ساقه ی ناز را _ دانسته _ بیازارد


در زمینی که ضمیر من و توست

 

از نخستین دیدار هر سخن و رفتار دانه هایی است که می افشانیم

برگ و باری است که می رویانیم

اب و خورشید و نسیمش مهر است گر بدانگونه که باید ببار اید

گر بدان گونه که باید ببار اید زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

انچنان با تو در امیز این روح لطیف که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیاز ساز از همه چیز و کس

زندگی گرمی دل های بهم پیوسته است

تا در ان دوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل نرمیده ست هنوز عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز دانه ها را باید از نو کاشت

اب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان

خرج می باید کرد رنج می باید کرد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در ان شوق بر اید فریاد با نگاهی که در ان شوق بر اید فریاد

با سلامی که در ان نور ببارد لبخند دست یکدیگر را بفشاریم به مهر

جان و دل هامان را بسپاریم بهم

به اواز بلند : شادی روی تو بسراییم


بی وفایی........


شبی پرسیدمش با بی قراری که جز من کسی را دوست داری ؟

نگاهش از خجالت بر هم افتاد میان گریه هایم گفت اری