در روز
در شب
راستش را بگو
همه اش را بگو
اگر همه اش را فهمیدی
یا نفهمیدی
اگر که بایستی یا بیفتی
وقتی که آرزویت شکسته است
وقتی که از دستت سر می خورد
وقتی که فرصتی برای شوخی نیست
یک ایرادی در نقشه هست
اوه تو به هیچ وجه هیچ ارزشی برای من نداری
نه تو به هیچ وجه هیچ ارزشی برای من نداری
متوجه شدی که آزاد کردن من چه بهایی دشارد؟
اوه تو می توانستی همه چیز من باشی
من نمی توانم بگویم که گم شده و پریشان نیستم
من نمی توانم بگویم که نور و تاریکی را دوست ندارم
من نمی توانم بگویم که نمی دانم که زنده ام
و تمام چیزی که حس می کنم را می توانستم امشب به تو نشان بدهم
اوه تو به هیچ وجه هیچ ارزشی برای من نداری
نه تو به هیچ وجه هیچ ارزشی برای من نداری
متوجه شدی که آزاد کردن من چه بهایی دارد؟
اوه تو می توانستی همه چیز من باشی
از دستهام می توانستم به تو
چیزی بدهم که خودم درست کرده ام
از دهانم می توانستم بخوانم آجر دیگری را که چیدم
از بدنم می توانستم جایی را به تو نشان بدهم که خدا می شناسد
تو باید بدانی که آن مکان مقدس است
آیا واقعا می خواهی بروی؟
این بهترین و قشنگترین شعریه که من در تمام عمرم خوندم!
مرسی پویا جان
شب اسرار نگفته ای دارد.
خوبی دوست قدیمی؟
سلام خیلی زیبا نوشتی منم کلبه خاموشی دارم اگر به خانه من آمدی ای مهربان برای من چراغ بیاور
شعر هایت واقا قشنگ بود
سلام وبت خیلی عالیه وشعرهای خیلی قشنگ وعاشقونه ای نوشتی
به وب من واسحاق سربزن خوشحال می شم