دستمال کاغذی به اشک گفت: قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال او

با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سیب کوچولو دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 21:23 http://sibhavij.blogsky.com/

اول شدم.
خیلی قشنگ بود...

امیر خسرو دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 21:26

خیلی قشنگ بود . دستت درد نکنه.ببخشید به نظر شما اون دستمال کاغذی پسر بود یا دختر؟

مریم دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 21:42

سلام
واقعا زیبا بود
شعر خودتونه؟
با اجازتون من تو وبلاگم میذارمش
خدا نگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد