دوستت خواهم داشت
دوستت خواهم داشت بی انکه بدانی
دوستت خواهم داشت بی انکه بگویم
درد دل خواهم گفت بی هیچ کلامی
گوش خواهم داد بی هیچ سخنی
در اغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی
در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حرارتی
دلتنگی هایم
بیش از ستاره ها یند
به عدد بزرگی تو
انگشتهایم
برای شمردن خوبی ها
کم می آیند
وقتی تو
سرآغاز شمردن باشی
نامت را نه بر دفتر
که بر دل نگاشته ام
تا مباد
بادی ، آبی ، آتشی
پاکش کند
بیش از آنی
که با مردن کاسته شوی
با رفتن فراموش ....
سفارش می کنم
آنگاه که دستانم را
خاکها پاسبانی می کنند
دلتنگی هایم را
برایت پست کنند
به آدرسی که همه می دانند :
جهان --- همتا
سلام...شعرت قشنگ بود مثل همیشه...راستی کی باید خبر عروسیت و بشنویم ؟ من که خیلی منتظر هستم....یادت نره دعوتمون کنیا؟....شیرینی هم می خوام شیرینی عروسی خوردن داره :))
سلام پویای گلم
خوبی
ماهی جون خوبن
عالی نوشتی
انشاالله عروسیتون
موفق و عاشق بمونید
اول: سلام
خوبی؟؟؟؟
دوم: خوش می گذره؟؟؟
سلام دوست گلم
مرسی که به من سر زدی و خبرم کردی شعرت قشنگ بود ولی کوتاه بود
امروز یعنی ۲۱ مرداد تولدمه تولدم مبارک
من بازم منتظرتم
بای بای
سلام عزیز دلم
من بروز هستم و شدیدا منتظر حضور سبزت
منتظرم
بای بای
سلام گلم
مرسی که بهم تبریک گفتی ولی نگفتی که دوست داری در مورد کدوم کشور برات مطلب بنویسم
منتظرتم
بای بای
دوست من ، من آن نیستم که می نمایم. نمود پیراهنی ست که به تن دارم .
پیراهنی بافته زجان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد ...
آن (من)ی که در من است، ای دوست، در خانهی خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند؛ ناشناس و در نیافتنی...
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری، زیرا سخنان من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند :
هنگامی که تو می گویی : باد به مشرق می وزد؛ من هم میگویم : آری باد به مشرق می وزد !
زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشهی من در بند باد نیست، بلکه در بند دریاست...
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی، و من هم نمی خواهم که تو دریابی.
می خواهم در دریا تنها باشم...
دوست من، وقتی که نزد تو روز است، نزد من شب است با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن می گویم، و از سایهی بنفشی که دزدانه از دره می گذرد: زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی. می خواهم با شب تنها باشم...
هنگامی که تو با آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم
حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی : همراه من، رفیق من ! و من در پاسخ تو را آواز می دهم : رفیق من، همراه من ! زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی. شراره اش چشمانت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد. و من دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخ تنها باشم...
تو به راستی زیبائی و درستی مهر می ورزی، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است. ولی در دل خودم به مهر تو می خندم. گر چه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی. می خواهم تنها بخندم...
دوست من تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه ، تو عین کمالی و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم. گرچه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم.
می خواهم تنها دیوانه باشم...
دوست من، تو دوست من نیستی، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نیست، گر چه با هم راه می رویم، دست در دست...
جبران خلیل جبران
چه شبها تا سحر نام تو را از دل صدا کردم
دلم را با جنون بی کسی ها آشنا کردم
نفهمیدم چه رنگی دارد این شبهای شیدایی
که قلبم را فقط با خاطراتت مبتلا کردم
چه حسی بود در قلبم شبیه کوچه برفی
به راه کوچه برفی ترا از خود جدا کردم
نفهمیدم که میمیرم نباشی،مثل پروانه
تو را من در ته این کوچه برفی رها کردم
چه شبهاتا سحر با قاصدک در خلوتی بی رنگ
نشستم مو به موی خاطراتت را سوا کردم
به پای قاصدک بستم صبوری شبیه گل
نوشتم روی گل برگش که من بی تو چه ها کردم
با سلام...
آقا پویا این قسمت دوم نداره؟؟؟
کم بوداااا...
خوش باشی
سلام
ممنون که خبرم کردی.واقعا عالی بود.منم آپم.
اگر به خاطر زیبایی ، دوست ام میداری دوستم مدار! خورشیدرا دوست بدار با گیسوان زرینش . اگر به خاطر جوانی دوستم میداری دوستم مدار! به بهار عشق بورز که هر ساله جوان است. اگر به خاطر دارایی دوستم می داری دوستم مدار! پری دریایی را دوست بدار که مروارید و یاقوت ، بسیار دارد. اگر دوستم می داری به خاطر عشق پس هر آینه دوستم بدار! دوستم بدار هماره من هماره عاشق ات خواهم بود. !
نگو از کجا فقظ بگو چطور درد دل همه انسانها یکی میشه...