من پریشان دیده می دوزم
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق راز من راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست جز وجودی نفرت آور بهر توگر
آه نیست آنچه رنجم میدهد ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو
ممنون که سر زده بودی ..
سلام پویا جـــــــــــون . ببخشید دیر اومدم پیشت . عالی نوشتی . پویا ببینم عاشق شدی ؟؟:) مواظب خودت باش
اره داداشی سه سال عاشق شدم
سلام
خوبییییییییییییییییییییییییی؟
من اصلا حالم خوب نیست
سرما منو خورده
ببین وبلاگت عالیه فقط جای من خالیه
مرسی سر زدی
من لینکت و با اجازه می زارم
شما هم بزار
یا حق
با سلام به شما دوسست عزیز
از شما برای نوشتن اشعار زیباتون در قسمت تالارهای سایت همسفر قسمت شعر دعوت به عمل می آید برای اطلاعات بیشتر با ما تماس بگیرید.
سلام مهربون
ممنون که خبرم کردی
یه جمله دیدم گفتم بد نیست اینجا بگم:
کسی رو دوست داشته باش که قلب بزرگی داشته باشه تا تو واسه اینکه تو دلش جا بشی مجبور نشی خودتو کوجیک کنی
موفق باشی
در پناه حق
سلام
خوفی؟
من دوباره اومدم بگم خیلی با معرفتم
می دونستی؟
بای
من ماکان هستم همانی که برایش نظر گذاشتی
من منتظر کمکت هستم
دوستدار تو ماکان