هیچ جز حسرت نباشد کار من بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق ره به قلبم برده افسونم کندگاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کندگاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
اینو همینجوری نوشتم زبونم لال فکر بدی نکنیدا !
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
قشنگ بود
منم آپم
سلام پویای گل
عالی بود امیدوارم که عاشق بمونید
منم آ پکردم بیای خوشحال می شم
سلام
من نمیتونم جلوی فکر بدمو بگیرم چیکار کنم .............!
سلام
ممنون به من سر زدی بازم به من سر بزن خوشحال می شم
راستی ما همدیگرو می شناسیم؟
مطمئن باش که نمی شناسی
سلام پسر شیکموی عزیز: شرمنده که نیومدم بهت سر بزنم . به حساب بی معرفتی نگذار ترو خدا...ممنون که میای و بدون چشمداشت بازدید من بهم سر میزنی..... موفق باشی
پویا جان می خوامت خیلی باحال بود
سلام پویا جان
اول که مرسی بهم سر زدی
شعرت هم واقعا زیبا بود لذت بردم
موفق باشی
سلام ...شعر زیبایی نوشتی موفق و پیروز باشی ممنون بابت نظر
به دلیل کمی وقت من میل و وبلاگ رو ننوشتم ..من سر فرصت لینکت رو م یذارم ...خب ؟ قشنگ بود مثل همیشه ...تابعد ...
سلام
مثل همیشه از شعر زیبات لذت بردم...
واقعا شکموئی؟
ببخشید که کمی دیر اومدم.
فقط یک انتقاد:
وبلاگ قشنگت خیلی دیر بالا می یاد.
باور کن تا حالا چند بار اصلا باز نشد.
این شد که دیر بهت سر زدم.