گفتن از تو
و در آغوشم ، بودن تو .... نجوای آتشین خفته ات را می شنوم
مدتهاست به ظاهر نشنیده ام
ولی باطنم از نفس هایت ، از ضربان قلبت غوغا میکند
....نا خودآگاه به هر گوشه که خیره میشوم
هر لحظه ای که خلوت میکنم،تو را کنار خود می بینم
ولی باور داری چهره ات در خاطرم نمانده ؟
باور داری شبها، آرزو دارم از آرامش شب بهره برم
نا خود آگاه در خاطرم می آید که خدایا
مبادا روزهایم را شب و شبهایم را با خاطره اش به روز برسانم
همان بهتر که سر به بالین بگذارم و با کوشش زیاد ،
میدانم که اگر چو گذشته،فقط یک شب را با تو سحر کنم،باز در دام خواهم افتاد
دامی نا خواسته از جانب تو مرا در بر گرفته
...خود را آزموده ام برای بی تو بودن
برای غم،برای تنهایی .... چرا که شاید این تقدیر باشد
و با تو هم کلام می شوم: هر چه خدا بخواهد
....دوســــتت دارم
فرشته ی میربونم s.d
سلام
خوبی
تو هم وبلاگ جالبی داری
مرسی که سر زدی
بای
وبلاگتون هم قشنگ هم جذاب...بازم سر بزنید به ما
سلام پویا جون
خیلی قشنگه . دوباره ما را فراموش کردی ؟؟ بهم سر بزن خوشحال میشم
سلام داداش پویا . خوب عزیزم ؟قشنگ بود . راستی دانشگاه قبول شدی پسر :) ؟؟ موفق باشی
خیلی جالب بود
سلام. ممنون که گاهی سر زده بهم سری میزنی. و شرمنده از اینکه جوابتونو نمی دم. گرفتاریه دیگه.
وبلاگ قشنگی داری. موفق پیروز و عاشق باشی.
قربانت............عسل
سلام
قشنگ نوشتی خسته نباشید.
سلام خیلی زیبا نوشتی