در قلم آورده ان قصه ی لعل لبت


بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز بر امید جام لعلت دُردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد درین سودا سر انجامم هنوز

ساقیا جــــــرعه ای زان آب آتشگون که من در میان پـــختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن میزنند هر لحظه تیغی بر اندامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب میرود چون سایه هر دم بر در بامم هنوز

نام من زنفست روزی بر لب جانان سَبِهو اهل دل را بوی جانان می آید از بامم هنوز

در ازل اوست ما را ساقی لعل لبت جرعه جامی که من به هوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا با شدت آرام جان جان بغمهایش سپردم نیست آرامم هنوز

فقط برای تو

برای تو می نویســـــــــم برای جوانــــــه هایت

برای قامت نازک خیال برای عشقی که در سینه ی تو می روید

برای تو می نویسم برای عشقم ، وجودم ، هستیم

برای سرو خانه ام که در زیر سایه اش به آرامش می نشینم

برای تو می نویسم برای چشم های روشنت

برای جهانی که از نگاه تو می شـــــــــکفد

و فردا که با نام تو از افق بر می آید

من برای توست که می نویسم

من فقط ، من فقط برای تو می نویسم