دلم میخواست


دلم میخواست یک بار دیگر او را در کنار خویش میدیدم

به یاد اولین دیدار در چشمان قهوه ای اش !خیره می ماندم

;دلم یک بار دیگر همچون دیدار نخستین پیش پایش دست و پا میزد

شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هوی می کرد

;غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد

دلم می خواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو می کرد

;نگو : این آرزو خام است

نگو : روح بشر همواره سرگردان و ناکام است

اگر این کهکشان از هم نمی پاشد

و گر این آسمان در هم نمی ریزد

بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

البته امروز می بینمش


افسانه ی عشق

من هرگز نخواستم که از عشق افسانه ای بیافرینم

من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم ;کودکانه ، ساده و روستایی

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را میخواستم

آن لحظه ای که تو را به نام می نامیدم

من برای گریستن نبود که خواندم

من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت میخواستم

تو زیستن در لحظه ها را بیاموز ،

و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین

مرگ سخن دیگریست ؛ مرگ سخن ساده ایست

و من دیگر برای تو از نهایت سخن نخواهم گفت

که چه سوگوارانه است تمام پایان ها

او هست و آسمان هم هنوز آبی است .....