خواهی دید

 

خواهی دید

تو فکر میکنی که من نمیتوانم بدون عشقت زنده بمانم

خواهی دید

فکر میکنی نمیتوانم یک روز دیگر را هم بگذرانم

فکر میکنی من بدون تو درکنارم، هیچ چیزی ندارم

بالاخره زمانی، به گونه ای خواهی دید

 فکر میکنی من بدون تو دیگر نخواهم خندید

خواهی دید

فکر میکنی ایمان من به عشق را از بین بردی

فکر میکنی بعد از همه کارهایی که انجام دادی

من هرگز نخواهم توانست راه برگشت به خانه را پیدا کنم

بالاخره زمانی، به گونه ای خواهی دید

من، به نوبه خودم

اصلا به هیچ کس نیاز ندارم

میدانم زندگی خواهم کرد

میدانم زنده خواهم ماند

در حالیکه همه چیز به عهده خودم است،

این بار به هیچ کس نیاز ندارم

زندگی ام مال خودم خواهد بود

و هیچ کس نخواهد توانست آنرا از من بگیرد

خواهی دید

 فکر میکنی قوی هستی، ولی ضعیف هستی

خواهی دید

گریه کردن با شکستی رضایت  بخش،

به نیروی بیشتری نیاز دارد

من حقیقت را در کنارم دارم،

 در حالیکه تو فقط حیله و فریب را داری

بالاخره زمانی، به گونه ای خواهی دید

 

( این شعر فقط ترجمه ی یکی از اشعار خوانندگان خارجی می باشد )


تولدت مبارک

 

تولدت مبارک

 

وجود زیبایت وارد به دنیا می شود


هدیه سالروزش این آوا می شود


عاشقی چون من بی پروا می شود


زان پس یک عمر رسوا می شود ؟


در شعر تولد غرق رویا می شود


باری دگر با تو هم صدا می شود


آه. . .


در رویا هم روبرو با حصار می شود


خو کرده به بی خوابی و انتظار می شود


مست شعر و غزلی از شراب می شود


هنگام فروب دیوانه وار و بی تاب می شود


همه . . .


به خاطر چشمانی که ناگاه مهربان می شود


چه روزگاری که اینگونه درخشان می شود


و اینگونه سالی از نو آغاز می شود


که قلمم دوباره از نو ساز می شود

 تولدت مبارک ماهی زیبای من

 

 

باز خواهم گشت


تقدیم به تمام عشاق و دردمندانی که در راه عشق فنا شدن.

دوباره باز خواهم گشت...

نمی دانم چه هنگام٬از کدامین راه...

ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت...

و چشمان تو را با نور خواهم شست...

به دیوار حریم عشق یکبار دگر٬من تکیه خواهم کرد...

رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد...

به نام عشق و زیبایی٬دوباره خطبه خواهم خواند...


 

 

      از خدا خواستم


من از خدا خواستم،
نغمه های عشق مرا به گوشت
برساند تا   لبخند مرا
هرگز فراموش نکنی و
ببینی که سایه ام به
دنبالت است تا هرگز
نپنداری تنهایی.
ولی اکنون تو رفته ای ،
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من این
است که من شاهد رفتن تو هستم

 

 

اخرین لحظه دیدار

 

در اخرین لحظه دیدار به
چشمانت نگاه کردم و
گفتم بدان اسمان قلبم
با تو یا بی تو بهاریست
همان لبخندی که توان را
از من می ربود بر لبانت
زینت بست.
و به ارامی از من  فاصله
گرفتی بی هیچ کلامی.
من خاموش به تو نگاه می کردم
و در دل با خود می گفتم :ای کاش این قامت
نحیف لحظه ای فقط لحظه ای  می اندیشید که
اسمان بهاری یعنی ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهانی
و این جمله ،جمله ای
بود بدتر از هر خواهش
برای ماندن و تمنایی
بود برای با او بودن.