حالا که رفته ای

حالا که رفته ای ،
ساعتها به این می اندیشم
که چرا زنده ام هنوز ؟
مگـه نگفته بـودم بی تو میمیرم ؟
خدا یادش رفته است مرا بمیراند ،
یا تو قرار است برگردی ؟

واژه


من پر از واژه هایی هستم که روزی نمی توانستند شوق بودنت را وصف کنند
حالا اما واژه ها را می گردم و می نویسم :
رفت ... نمی آید ... بساز !

من به جـــــایت مـی بارم

ممنونم از او . . .

بـــــــــــــــــــاران را مـــــــی گویم

به شـــــانه ام زد و گــــــفت :
خـــــسته شـــــدی . . . ؟
امــــــــروز را تو اســــتراحت کن. . .
من به جـــــایت مـی بارم . . .

روز اول

روز اول دوستیمون
دقیقا یادمه بهم گفتی

اگر ما همو زیاد دوست داشته باشیم
به هم نمی رسیم
خدا عاشقارو به هم نمی رسونه
بهت گفتم خدا هم نمی تونه مارو از هم جدا کنه
راست گفته بودم
خدا هم نمی تونست

ولی اشتباه من می تونست
الانم با چشمای اشک آلودم برقارو خاموش می کنم و به تو فکر می کنم تا خوابم ببره

باور کن

اینو عشقم برام نوشته


من چیز زیادی از دست ندادم با رفتنت !
کمی دلم شکست ،
شب ها گریه کردم
یادگارش سر درد هر شبم شد ...
یکم از آرام زندگی کردن فاصله گرفتم
چیز زیادی نشده باور کن !
تو بیشتر از من باختی باور کن !
تو عاشق ترین قلب دنیا را باختی !
هیچ کس به اندازه ی من ، عاشقت نمی شود ...
باور کن


و من در جواب بهش میگم . . .

باور دارم
. . .