نجویــــــــــــــد جان از آن قالـــــــــب جدایی


لبش می بوسم و در می کشـــــــــــــــــم می به آب زندگانی برده ام پی

نه رازش میتوانم گفت با کس نه کــــــــــــس را می توانم دید با وی

لــــــــــبش می بوسد و خون می خورد جام رخش میبیند و گل می کـــــند خوی

بده جــــــــــــــام می و از جم مکن یاد که می داند که جم کی بود و کی کی

بـــــــزن در پرده چــــــــنگ ای ماه مطرب رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خــــــــــلوت به باغ آورد مسند بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست مخمور مـــــــــــگذار بیاد لـــــــــــعلش ای ساقی بده می

نجوید جـــــــــــــــــان از آن قالب جدایی که باشد چو جامش در رگ و پی


بوســــــــــــــه از تن یار



لطــــــــــیف هست چنان برگ گل رخ زیــــــــبایش لطیفـــتر بــــــــود ازبرگ های غنچه

تنش کبــــــــــــــود می شود آن مرمر بلــــــــند اندام اگر که بوسه زنم در خیــــال بر بدنش

در ایـــــن جـــهان به چه او را همی کنم تشــــــبیه در لطافت و خــــوبی برد بر خـــویشـــــــتـنش

نیامدی که ببینی سـرشک چشم مرا، کنون بیا و ببین همچــــو شمــع سوخــــتنش

 
 

غرور من به مُلک سخن خدایی کرد دریـــــغ در طلب آشنایی با تو

وفا و عشق تو را چــــــــــــــون گدا ، گدایی کرد


  در قلم آورده ان قصه ی لعل لبت


بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز بر امید جام لعلت دُردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد درین سودا سر انجامم هنوز

ساقیا جــــــرعه ای زان آب آتشگون که من در میان پـــختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن میزنند هر لحظه تیغی بر اندامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب میرود چون سایه هر دم بر در بامم هنوز

نام من زنفست روزی بر لب جانان سَبِهو اهل دل را بوی جانان می آید از بامم هنوز

در ازل اوست ما را ساقی لعل لبت جرعه جامی که من به هوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا با شدت آرام جان جان بغمهایش سپردم نیست آرامم هنوز

فقط برای تو

برای تو می نویســـــــــم برای جوانــــــه هایت

برای قامت نازک خیال برای عشقی که در سینه ی تو می روید

برای تو می نویسم برای عشقم ، وجودم ، هستیم

برای سرو خانه ام که در زیر سایه اش به آرامش می نشینم

برای تو می نویسم برای چشم های روشنت

برای جهانی که از نگاه تو می شـــــــــکفد

و فردا که با نام تو از افق بر می آید

من برای توست که می نویسم

من فقط ، من فقط برای تو می نویسم



آن روز که با تو بــــــودم و امروز بــــی توام


آن روز که با تو بودم بی تو بودم و امروز که بی تو هستم با توام

هان چه حاصل شد از آشنایی ها که پس از ان بود جدایی ها

من با تو چه مهربانی ها تو با من چه بی وفایی ها

من و از عشق راز پوشیدن تو با عشوه و خود نما یی ها

در دل سرد سنگ تو نگرفت اتش این سخنسرایی ها

چشم شوخ تو طرفه ی تفسیری است اشکارا بر بی حــیایی ها

مهر روی تو جلوه کرد و دمید در شب تیره روشنایی ها گفته بودم که دل به کس ندهم

تور بودی و به دل ربایی ها چون در ایینه روی خود نگری می شوی گرم خود ستایی ها

موی ما هر دو شد سپید و هنوز تویی و عاشق ازمایی ها

شور عشقت شراب شیرین بود ای خوشا شور اشــــــنایی ها